خالی بود
لحظهها آبی بود
شب چه مهتابی بود
درمیانِ بسترِ شعرِ عِشا
بینِ واژهها بوسه عشق بازی بود
دفترم باز از سرآغاز
خندهها عریان چو آواز
با نگاهی کهربایی، دلرُبا
دلبرم معنیِ زیبایی بود
گرچه شب بیدار و سرد
عاری از تیمارِ درد
آسمانِ چشمهایش
چون همیشه بر من آفتابی بود
در تمامِ صحنهی خاکستریِ این جهان
او به تنهایی، به مِهر، رنگِ سرخابی بود
ما زِ هم دلگیر و بر هم دل اسیر
چون اسیرانی به هم زنجیر و بی هم زخم پذیر
هر دو میدانیم در آن اوج و فرود، شعرِ زمان
بین انگشتانمان، جایِ دستِ دیگری خالی بود