حضرت
یکی بود، یکی نبود
غیر از سکه چیزی نبود
سکه زَن را فَن بود
ارزشش نقره ولی آن سکه را آهن بود
میخرید زور و زمان
میفروخت چون زَر گِران
بر سرِ اِیوانِ دیوان، دفترِ ایران زمین
قیمتاش یک سکه بود، سکهای حضرت نشان
سکهی حضرت درخشان همچو قرصِ ماه بود
چون به یک سر با دو صورت، پُشتِ شیخاش شاه بود
چرخِ ایام سکه و هر دورِ چرخِش شیر و خط
روزگارِ ما خروج از چالهای، لیکن سقوط در چاه بود
یک طرف شیرِ اِل و در آن طرف، شیرِ خدا
روی دیگر روز و خورشید، روی ما شب با گدا
بر سرِ ایران زمین، این کشتیِ طوفان زده
کَس چه دانَد بینِ شیطان و خدا، کی ناخدا؟
روی امروزیه سکه حضرتِ آقا و دیروز حضرتش اعلا بود
یادِ قصههای صلح خوش، سهمِ ما از روزگار، دعوا بود
دلخوشیمان آن سه رنگ، صبحها در خانهی مادر بزرگ
چای داغ و نون پنیر، بوی خوشِ نعنا بود
چشمها بر آسمان شد، برقها در هر نگاه
سکه در پرواز میانِ باز و ققنوس و هُمایی پَر سیاه
پس بِچَرخید سکهی حضرت، در پیِ نو حضرتی
آنچه میدیدم سرانجامش نه شیخ بود و نه شاه