عزیزم

گفتی زِ شراره‌های شعرِ من، چو شمع آب شدی
گفتم که چو تشنه‌ای به نوش‌آبِ تو در نیستی‌ام هست شدم

گفتی که به یادِ من تو در خواب چه مهتابی و بی‌تاب شدی
گفتم که تو می‌دانی در آن خواب، به سَر و صورت و مویَت همچو لمس، دست شدم

گفتی زِ نظر‌‌بازی و آن گنج به خلوت، لیکن نگرانِ بازیِ باب شدی
گفتم که به رسمِ مهر و آدابِ مُرُوَت هم گنجه و هم بابِ تو را بَست شدم

گفتی که دل‌آزرده زِ کم‌لطفیِ من شُهره‌ی اصحاب شدی
گفتم که عزیزم! تو ببخش، چونکه با شَهدِ خوشِ عشق، نوشیدمت و مَست شدم

Next
Next

بهانه