به چه میاندیشی؟
به چه میاندیشی؟
به سَبُک باریِ دریا با غزلبازیِ موج
یا به بُردباریِ ساحل در فرود، در پسِ اوج؟
به چه میاندیشی؟
به زُمرّدیِ این آب، نزدیک و حدود
یا به چند رنگیِ دریا، در افق، همچو یاقوتی کبود؟
صبر کن، آنجا را ببین
کودکی با چنگک
میبرد شنها را، توی سطلی کوچک
تو چه خوب میدانی ذوقِ چشمانش را
ذوقِ چشمهایی که میسازد با دقت و عشق، کاخِ شنی
لیکن آن عشقی که اوج میگیرد
در لگد کوبیدنِ کودک بر ثمر، کاخش را
میسازد و میکوبد که بگوید عشق چیست
عشق در عمقِ دلِ اوست، بر چشم نیست
به چه میاندیشی؟
به تَرنّم، به ترانه یا به تردستیِ ارض
این رفت و آمدهای پُر تکرارِ دریا، دور و نزدیکیِ مرز؟
به همآغوشیِ گوشماهی با گوهر و دُر
یا به صیاد و سرانجامِ تلاش، خالی و پُر؟
به چه میاندیشی؟
به یه جمله؟ به یه حس؟
قصهای از من و تو در تب و تابِ غرور
یا که شعری از جنسِ بلور، واژهها در زَر و مِس؟
از به هر چیز تا به هر کس که تو میاندیشی
سخنی گوی تو با من که بدانم تو به من همکیشی
آمد آن موجِ بزرگ و خیس شد همهی جان و تنم
چون پیامآوری از بادِ صبا در سکوتت، صَنَمَم
گفتی تو به خاموشی « به دریا گوش کن، ای با دل و ای یارِ گُلم
چونکه دریاوار و موج حامِل، با تویِ ساحل، عشقبازی میکنم » ـ