الماس
زیر مهتاب، زیر آفتاب
میدرخشید الماس
بر سرِ هر شاه و بیبی
میدرخشید چون آس
گفت دارا، رهنمود
جای الماس گنجه است
دور ازچشمِ حسود
گفت الماس گنجه را
جای من نیست اینجا
نیست تاریکی مرا
گفتش او گنجی تو را
تا که هستی گنجه را
گر که آن بیرون شوی
دستِ هر پستی تو را
یا به زنجیرت کنند، کوچک و ریزت کنند
یا اسیرِ حلقهای، یا بِبُری شیشه را
گفت آن الماس، نه
چون ندانی رازِ مَه
نیست در اندازهام
گوهری در جامِ جم
گر بیافتد پردهها، گر بتابد نورها
هفت رنگ هفتاد شود، قصهها بر کورها
گفت الماس، من مریدِ محفلِ آن پرتو اَم
پرتوانی دف نوازان بر مُراد، محشورها
تختِ من باشد به تاج، در حقیقت راز را
چون به شاه بیتِ غزل، تاجِ تک شهناز را
من اسیرِ صاحبِ این گنجهام
رنجها بر من رَوَد تا ببینم دربِ گنجه باز را
زیر مهتاب، زیر آفتاب
بر سرِ هر شاه و بیبی
میدرخشید آن آس
میدرخشید الماس
روز و شبهایی که رفت
فصل، ماهها، پنجاه و دو هفت
میفروخت فخری گران، صاحب و دارایِ پیر
چون نبود در کلِ گیتی گوهرِ او را نظیر
گنجه آورد، تا ببینند این غرور از بهرِ چیست
با تکبّر گنجه را باز کرد و دید.. الماس.. نیست
مینگارد در یاد
میدرخشد آزاد
مینشیند آن آس
میدرخشد الماس